هم سلولی...
هر روز مینوشتم با اینکه خیلی کار داشتم....... هر روز می نوشتم از چشم ها......... هر زمان ستایشم برق چشاش ..... هر دم کلمات رو جا بجا می کردم تا تو چشاش زیبا بیاد.......... من هر روز اپ چشاش بودم......... اپ نگاهی که درک کنه کلماتم را........... هر روز اون دورتر شد ........ ولی بازم سرودم براش........ اما اون انگار فقط نگاه میکرد باچشاش..... اون نفهمید که من اپ چشاش بودم........... اون دریغ کرد بدون اینکه بفهمه نگاهش رو از شعرهام........ تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دودددددددددددددد شدمممممممم تو چشاش..
نظرات شما عزیزان: